۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

صد رحمت به عصر حجر!

در خبرها آمد که شورشیان سلفی مالی آثار باستانی شهر تیمبوکتو را تخریب کرده اند. کشور مالی از آن دسته کشورهایی است که جغرافیای سیاسی اش با خط کش استعمارگران بر صفحه سیاسی آفریقا طراحی شده است. نواحی شمال غربی آفریقا، جایی که  که صحرانشینان توارگ ادعای مالکیت بر بخش های بزرگی از کشورهای منطقه ، از مالی و موریتانی گرفته تا نیجر را دارند دستخوش ناآرامی های سیاسی دامنه داری شده، که یکی از مولفه های خطرناک آن حضور فزاینده ی رزمندگان القاعده و قدرت گرفتن گروه های مسلح سلفی است.
این نخستین باری نیست که آثار بی همتای باستانی طعمه ویرانگری های گروه هایی از این دست شده است. اشک مجسمه های بودا در بامیان افغانستان هنوز خشک نشده، یک عده با جکش به جان آثار باستانی اسلامی در تیمبوکتو افتادند. آبادی تیمبوکتو، که جزو میراث فرهنگی یونسکو است، نه فقط دارای مساجد کهن، بلکه دستنوشته های فراوانی از آثار اسلامی و قرآن های کمیابی است که این شهر را در شمال آفریقا، در منطقه آفریقایی اسلامی بی همتا ساخته است. جالب است که همین نواحی، صخره های کوهستان سر به فلک کشیده ایدین نقاشی های عصر حجر را در خود جای داده است که حاکی از وجود فرهنگی در این نواحی پیش از گسترش صحرا در 4000 سال پیش از این است.
نویسنده ای در "روزنامه ی برلنی" نوشته بود، که روشنگری در اروپا بدون اسلام نا ممکن می بود. به سخنی دیگر این اسلام بود که واسطه ی فرادهش میراث فیلسوفان یونان به اروپای اسیر ظلمت قرون وسطا شد. البته حدیث و روایت در این باره بسیار است، اما یک جنبه از این ادعا تا آنجایی صحت دارد، که دستگاه خلافت اسلامی زمینه ای را ایجاد کرد که در دامان آن مقدمات پرداختن به آثار پیشا اسلامی ممکن گشت. اما این همه ی ماجرا نیست. سراسر دنیای خلافت، که در پی تحکیم و تثبیت سلطه ی خود بود، نه فقط با ابن رشد مسلمان و ابن میمون یهودی و کندی (سریانی) ، بلکه با شیخ محمد غزالی ها روبرو بوده است، و یا با عربهائی که در آغاز اسلام حتی از اشتغال به علوم اسلام امتناع داشتند و آنچه را که از علوم بیگانه در ایران و مصر می یافتند نابود می کردند.
امروز هم ما شاهد قدرت گرفتن خوانشی از اسلام هستیم که نمونه بارز آن را می توان در قدرت گرفتن جریان های سلفی مشاهده کرد. اسلام مداراگر در حال عقب نشینی و سلفی ها، در کنار فرقه های بنیادگرای دیگر با پشتوانه مالی عربستان سعودی و حمایت ضمنی آمریکایی ها ارتش عظیمی از جوانان را پشت خود راه انداخته اند. شورش در کشورهای عربی تضادهای آشتی ناپذیری  را از عمق جامعه به سطح آورده است که اکنون نمادهای آن را به صورت تساهل گریزی مشاهده می کنیم.

۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه

کتاب ...

آدم کم کتاب پیدا می کند که بتواند یک نفس آن را بخواند. آنهم کتابی که از دوستی قرض گرفته باشی و یک عالم "تشویق ایرانی" به همراهش!
کتاب اول را چند هفته پیش از این دوستی به من داد تا بخوانم و نظرم را درباره ی کتاب بگویم. کتابی بود در نقد "بوف کور" صادق هدایت به قلم شاپور جورکش، که نشر آگاه آن را در سال 1377 منتشر کرده است، اگر یادم نرفته باشد اسم کتاب؛ زندگی، عشق و مرگ از دیدگاه صادق هدایت بود.
این کتاب را تقریبا یک شبه خواندم. اول با علاقه ی بسیار اما هرچه پیش رفتم از علاقه ام کاسته شد. نه اینکه موضوع کتاب برایم خسته کننده باشد، نه من علاقه ی خاصی به صادق هدایت دارم و در یک دوره ی فشرده تقریبا تمام آثار او را دوره کرده ام. بویژه پس از آنکه کتاب "آشنایی با صادق هدایت" م.ف. فرزانه را خواندم. 
این کتاب چند نقطه ی قوت دارد و یک نقطه ی ضعف که خواننده را کلافه می کند.نقطه ی قوت کتاب وسعت بررسی آثار هدایت است که با قلم نسبتا خوبی هم نوشته شده؛ اما ضعف این کتاب در تکرار و بازگشت مداوم به موضوعاتی است که چند بار به آن پرداخته شده و دیگر نیازی به تکرار آن برای محکم تر کردن چفت و بست استدلال نویسنده نیست، و یا خواننده این نیاز را درک نمی کند.علاوه بر آن ساختار کتاب طوری است که اوج آن در اوائل کتاب است و از میانه آن، جایی که وارد بحث بوف کور می شود افت کتاب آغاز می شود ، چون نویسنده تیری که در کمان داشته قبلا رها کرده و کماندان استدلالش خالی است.
یک نکته ی اساسی که بنظر آمد دید رمانتیک آقای جورکش نسبت به یک نویسنده ی پیشرو در سطح صادق هدایت است، که در جای جای کتاب هنگامی که درباره ی راوی داستان های نویسنده و جهان بینی صادق هدایت بحث می کند آشکار می شود. من نوشتم رمانتیسم ، ولی بهتر است آن را نائیف توصیف کرد چون نویسنده نتوانسته است ماسکی را که صادق هدایت در داستان های گوناگون خود به چهره زده کنار بزند و نشان دهد که چرا خلق یک اثرهنری، بویژه یک رمان، برملا کننده ی روحیات ، خلقیات و جهان بینی نویسنده نیز هست و یک نقد نویس می تواند ، علیرغم کوشش نویسنده برای رد گم کردن، ردپای او را در خلال متن اثر نشان دهد. اینکه هیچ ، نویسنده کتاب حتی منکر خطوط اتوبیوگرافیک هدایت در این داستان هاست.
از این بگذریم کتاب دوم کتاب "بامداد در آینه"؛ ده سال گفتگو با احمد شاملو است که به کوشش آقای دکتر نورالدین سالمی، به همت نشر باران در سوئد روانه ی بازار کتاب در خارج از کشور شده است. 
این کتاب مجموعه ای یادداشت های روزانه ی آقای دکتر سالمی است که از سال 70 تا 79 شمسی را در بر می گیرد و با مرگ شاعر به پایان می رسد. اول این یادداشت نوشتم که دوستی که این کتاب را به من داد یک سری "تشویق ایرانی" هم همراهش کرد و گفت که خواندن این کتاب سبب شده که داوری اش را درباره ی شاملو تغییر دهد.
من این کتاب را واقعا یک نفس خواندم. این کتاب 220 صفحه ای، نه فقط خسته کننده نیست بلکه خواننده را با خود به یک سفر در خط زمان می برد و دنیای اعجاب انگیزی را برای خواننده ترسیم می کند ، که شاید برای بسیاری از دوستداران ادب و فرهنگ چندش آور و بقول معروف "خاله زنکی" (که مردها هم در آن تبحر خاصی دارند) باشد، اما پرده را بالا می زند و دنیای پشت شعر و رمان را به خواننده نشان می دهد. دنیایی که چیزی نیست جز زندگی واقعی، و یا بهتر گفته باشم واقعیت زندگی! و این همان چیزی است که نویسنده ی کتاب اول هم چون نتوانسته این واقعیت را درک کند از درافتادن با آن ابا داشته و مجبور به انکار آن شده است.
این کتاب یک تفاوت بزرگ  با کتاب قبلی دارد و آن ضرباهنگ حوادث است که آدم هنگام خواندن بخوبی متوجه آنست. شاملویی که در ابتدای کتاب سالم و تندرست و تازه از سفر برگشته سرگرم چیدن برنامه های گوناگون است، در آخر کتاب در رنج و عذاب با مرگ دست و پنجه نرم می کند و مرگ او نقطه ی پایانی است برای کتاب، کتاب زندگی شاملو ، اگر چه تنها دهه ی پایانی آن!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

مسئولیت تاریخی

این روزها دور دیگری از مذاکرات "هسته"ای میان نمایندگان جمهوری اسلامی و نمایندگان اروپایی و آمریکایی در بغداد در جریان است. اگر چه پا گرفتن این مذاکرات موفقیتی نسبی به شمار می رود و امید به فیصله دادن به نکات مورد منازعه را از راه ژرفش این گفتگوها افزایش داده است، اما این مذاکرات هنوز به جایی نرسیده است که بتوان بطور قطعی از رفع خطر مداخلات و عملیات جنگجویانه صحبت کرد. هنوز بیم و امید در ترازوی احساسات هموزن نیستند. مردم جهان به همراه مردم ایران خواهان حفظ صلحند و هیچگونه منفعتی از آتش افروزی نصیب آنها نمی شود. اما خواست مردم ایران و آرزوی جهانیان کمترین سهمی در این معادلات دارند و کرسی آنها در این گفتگوها خالی است. مردم امید دارند که کسانی که به نام آنها در این گفتگوها شرکت دارند به مسئولیت تاریخی شان واقف باشند و بدانند که صلح جهانی را به کدام سو سوق می دهند.
قصد من از این نوشته باز کردن موضوع این مذاکرات نیست، در این باره به اندازه ی کافی گفته و نوشته می شود. اما اشاره به یک مورد مشابه را ضروری دانستم تا عمق خطری را که صلح جهانی را تهدید می کند نشان دهم.
در دوران بحران کوبا و مسئله ی استقرار موشک های اتحاد شوروی در این کشور خطر جنگ هسته ای جهان را تهدید می کرد و رهبران آمریکا و اتحاد شوروی، جان اف کندی و خروشچف تا یک قدمی تصمیم به واکنش هسته ای پیش رفتند.نگاهی به اسناد منتشر شده از این دوران نشان می دهد که طرفین در عین پافشاری به اصول خود از یک امر مسلم حرکت کردند و آن اینکه آماده ی پرداخت چه هزینه ای برای رسیدن به اهداف خود هستند.هم جان اف کندی در واکنش های خود رعایت انعطاف را به خرج داد و هم خروشچف به نوبه ی خود به خوبی نشان داد که نمی توان با قربانی کردن جان میلیونها انسان و از میان بردن مبانی زندگی بشری به اهداف سیاسی، هر چقدر هم والا دست یافت. نامه نگاری های خروشچف و فیدل کاسترو در این دوران، که به بروز سوء تفاهم هایی نیز میان ایندو رهبر و کشور انجامید خود به اندازه کافی گویا است. فیدل کاسترو ، و چون او چه گوارا، چنین می پنداشتند که می توان با درگیری هسته ای، حتی اگر به قیمت نابودی آمریکا، شوروی و در وحله نخست کوبا تمام شود به پیروزی رسید. حتی برخی ها بر این عقیده اند که محاسبه آنان این بوده است که جهان سوم، جهان حاشیه تولید سرمایه داری، از این درگیری در امان خواهد ماند و می تواند الگوی رشد خود را داشته باشد! اما طرفین این درگیری می دانستند کجا از عامل تهدید و کجا از انعطاف استفاده کنند، به صورتی که طرف مقابل آبروی خود را حفظ کند و از افتادن در دام واکنش های ناخواسته ولی غریزی پرهیز نماید.    

۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

آیا این همان مریم فیروزی بود که می شناختید؟

از تماشای فیلم مریم فیروز در برنامه "آپارات" بی بی سی احساس ناخوشایندی به من دست داد.با توجه به اینکه این فیلم را بی بی سی به دنبال برنامه ی هفتاد سالگی بنیانگزاری حزب توده ایران پخش کرد هنوز برای من مسجل نیست که سازنده ی این فیلم کیست و با چه مجوزی موفق به ساخت آن شده اند. دیالوگ های پشت صحنه، که در پاره ای موارد با واکنش مریم فیروز مواجه می شد به نظر من زننده و در چند مورد در شان مریم فیروز نبود. خوشحال کننده بود که مریم فیروز با وجود رنج و عذاب فراوانی که در زندان کشیده  روحیه مقاوم و ذهن چالشگر خود را حفظ کرده است. اما درست در همین لحظه که اوج خصوصیات انسانی او را به نمایش گذاشته اند، فراموش نکرده اند حضیض آنرا هم نشان دهند. مثل این گفته که نبوغ و جنون تن به تن هم می سایند، همان خانمی که زندگینامه ی او را می توان به شخصیت های رمان های ایزابل آلنده و یا توماس مان تشبیه کرد، در لحظه ای دیگر خرسک پلاستیکی و یا کاسه خالی ماست انبار می کند و مثل دختربچه های خل و چل(در سکانس فرانسه و آلمانی حرف زدن) لفاظی می کند.من نه اینها را غیر طبیعی می دانم و نه ادعا میکنم که مریم فیروز بری از این خصوصیات رایج در میان کهنسالان بوده است. نکته ای می خواهم به آن اشاره کنم اینست که فیلمسازان چه تصویری را از مریم فیروز به عنوان یک چهره ی تاریخی به نمایش گذاشته اند و با چه رویکردی به این چهره نزدیک شده اند. مقایسه کنید این فیلم را با فیلم های مشابه ای که از مشاهیر تاریخ معاصر ایران ساخته اند و در این بین فراموش نکنید در متن چه فرهنگی این فیلم ساخته و به نمایش گذاشته شده است.
  

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

خاتمی وفادار به خاتمی!

سید محمد خاتمی، رئیس جمهور پیشین، رهبر معنوی جنبش اصلاحگرانه در ایران، بی هیچ مقدمه ای، بی سر و صدا پای صندوق رای در شهرکی دورافتاده حاشیه تهران حاضر شد و به "جمهوری اسلامی" رای داد. او گفته است نمی خواسته با ندادن رای در کنار معاندان نظام قرار گیرد. به گفته ی او این "نظام" حاصل انقلابی مردمی است و این مردم هنوز از این "نظام" دل نکنده اند و او در پی اصلاح "این" نظام است؛ صغرا کبراهایی که آقای خاتمی برای ابراز دلایل رای دادن "شرمگینانه"ی خود آورده است، بجای خود قابل درک و احترام است؛ و می شود فهمید که از بیم تهدیدهای هولناک تصمیم گرفته است  در زمانه ای که گویا همه ی شیرازه ها در حال گسیخته شدن است از نامش مایه گذارد و رای خود را در صندوقی اندازد که خروجی آن آشتی ملی نخواهد بود. خاتمی در اصلاحگری اصرار دارد و در این کار خود ثابت قدم است. اما مایه ی شگفتی است که چرا خاتمی ماه های پر حادثه ای را در سکوت مطلق سپری کرد و پس از اعلام شرایط شرکت در انتخابات که بنوبه ی خود منطقی ونشانه ی تیزهوشی سیاسی او بود، کلمه ای بر زبان نراند و نگفت که منظور ما از شرکت نکردن در انتخابات این نیست که رای نمی دهیم، منظورمان این بوده که لیست انتخابی نمی دهیم. اگر او می خواست همه ی پل ها را پشت سر جنبش اصلاحی نبندد، پیش از برگزاری  انتخابات اعلام می کرد ما بصورت سمبلیک پای صندوق های رای می رویم و به جمهوری اسلامی رای می دهیم. او بخوبی می دانست که پشت سر او خلوت خواهد ماند و بیش از پنجاه درصد مردم ایران که از رای دهی ابا داشته اند دیگر چنین رای سمبلیکی هم به جمهوری اسلامی نخواهند داد.آیا او ، و همه ی آنهایی که به این شیوه ی عمل دل بسته اند می توانند موسوی و کروبی را متقاعد کنند که کوتاه بیایند و به سر کار خود بازگردند؟ اینها فراموش می کنند که موضوع دیگر واکنش به "نتیجه ی یک انتخابات مهندسی شده ریاست جمهوری" نیست. نمی شود انفعال سیاسی را بصورت یک فضیلت به مردم فروخت. رئیس جمهور "شرمسار" را مردم بخوبی می شناسند؛ او رهبر سیاسی جنبش نیست؛ او شخصیتی قابل احترام است که نقش معینی را در تاریخی معاصر ایران ایفا کرده است.همه ی رهبرهای معنوی جنبش ضرورتا رهبران سیاسی کارآزموده ، زبده و خردمند آن نیستند. او انسان فرزانه ای است که در این روزها با صدای بلند یکبار دیگر اعلام کرده است: جمهوری اسلامی نهایت آمال اوست. آیا مردم با او همراهی خواهند شد؟

۱۳۹۰ بهمن ۲۰, پنجشنبه

چپ در انتظار گودو؟

به راستی بی بی سی بمناسبت هفتاد سالگی بنیانگذاری حزب توده ایران فستیوالی برپا کرده است. انتظار نمی رفت بنگاه سخن پراکنی دولتی انگلستان در یادبود این روز چنین گل بکارد. انگلیس در دو بزنگاه تاریخی در ایران معاصر سنگ تمام گذاشته بود. کودتای بیست و هشت مرداد 32  و ماجرای ساختگی کوزیچکین که به دستگیری های سال 61 انجامید. این فقط به حزب توده ایران مربوط می شود. تاریخ معاصر ایران خاطرات دیگری از این مهد تمدن و دمکراسی در حافظه ی خود ضبط کرده است.
همه چیز از برنامه ی چهل و پنج دقیقه ای آغاز شد و اکنون با چند ده مقاله تکمیل شده است. و هنوز هم ادامه دارد. من کمابیش تمام این مقالات را خوانده و یا از نظر گذرانده ام. ایکاش بسیاری از این نویسندگان از جدیت بی بی سی بهره ای می بردند و وقت بیشتری را صرف نگاشتن مقاله هایشان می کردند.
من در اینجا بنای آن را ندارم که به یک یک این مقالات اشاراتی داشته باشم. بنظر من مسئله سازترین مقاله ی این مجموعه ، مقاله ای است که بنظر عامه ی خوانندگانی که من  از آنها درباره اش پرسیده ام و همواره این پاسخ را شنیده ام که مقاله ی نسبتا منصفانه ای بوده، مقاله ی آقای نیکفر است به نام "سختی قضاوت درباره حزب توده ایران".
در نگاه اول هم این مقاله از آنجایی منصفانه بنظر می رسد که سعی کرده  درباره ی حزب  در بستر تاریخی خود داوری کند، هم درسطح ملی و هم بین المللی. او بدرستی می نویسد که درباره ی تاریخ نمیتوان به "داوری های همسان" رسید و برای همین هم به جای رسیدن به نتیجه های مشترک باید بر سر ضرورت بحث به توافق رسید.اما موضوع اینجاست که آقای نیکفر خود در جای جای این مقاله داوری ها و احکامی را صادر کرده است، که معلوم نیست نتیجه ی کدام بحث است. برای نمونه او بسادگی و چنانکه پیداست در برابر اتهامی از این دست که "حزب توده ساخته و پرداخته ی بیگانگان" است و "عامل بیگانه" و "عامل سیاست خارجی اتحاد شوروی"، که در مقاله های بی بی سی نمونه های آن به فراوانی به چشم می خورد، خود در دفاع از حزب و رد این اتهامات، نکته ی دیگری بر آن می افزاید، که نه فقط دامنگیر حزب توده در ایران، بلکه شامل حال یک جنبش جهانی است. او می نویسد " حزب توده اگر عامل روس ها بوده، به دلیل ایدئولوژی خود چنین بوده است". اگر چه او بلافاصله به نسبی کردن این حکم می پردازد تا از زهر آن بکاهد.
اما مسئله سازترین فراز این نوشته جایی است که می نویسد:"قرنی که در انتظار گودو سپری شد". و اینکه:"این انتظاری بیهوده بود". و از آنجایی که گویا دو قلب در سینه ی آقای نیکفر می تپد باز در اینجا می نویسد:"اما انگیزه...درست و بحق بود" و اینکه "انگیختاری عقلانی بود که به خودی خود برساخته ی هیچ نیرنگی نبود و ...". آقای نیکفر با حسرت و مایوس از یک شکست تاریخی است که می نویسد:" و در همان وجود قرن بیستمی خود نیز امکان تفکر بازتابی را داشت، یعنی امکان تبدیل شدن به اندیشه ای که در خود بازبتابد، بر اندیشه بیندیشد، از موقعیت فراتر رود، آن را بسنجد، نقد کند، ساختارها را کشف کند و در آنها نقب هایی بزند برای خروج و رهایی". می گویم مایوس بی آنکه نویسنده را خواسته باشم با صفت هایی موصوف کنم که در اینجا جایش بود. اینجاست که تمثیل "انتظار گودو" معنا پیدا می کند. بکت در نمایش های خود بویژه "در انتظار گودو" و "بازی آخر"  در صف سرشناس ترین نمایندگان یک ژانرادبی قرار گرفت.اگرچه توصیف بکت از پوچی و عبث زندگی، که در هیبت دو شخصیت اصلی نمایش، استراگون و ولادیمیر بخوبی نقش بسته و تصویری کاملا واقع گرایانه از مصائب زندگی انسانی و بن بستی که شخصیت انسان در هم کوفته شده و بی پناه در آن قرار دارد بدست می دهد اما آیا می تواند در حکم نمادی برای آنچه که گذشت مورد استفاده و یا حتی سوء استفاده قرار گیرد؟ اول و آخر "درانتظار گودوی" بکت شرح ناتوانی انسان است. استراگون که بر دیواری کوتاه نشسته و از پوشیدن کفش خود در می ماند می گوید "چیزی نمیشود کرد". و هنگامی که از آمدن گودو در پایان داستان مایوس می شوند و عزم رفتن از محل قرار خود، که نمی دانند کی و کجا بوده و فقط نشانه هایی مبهم از آن در ذهن در هم ریخته و آشوب زده ای دارند، می کنند استراگون روی به ولادیمیر می کند و می گوید: اگر فردا آمدیم با خودمان یک طناب می آوریم" و ولادیمیر پاسخ می دهد:" و اگر او نیامد خودمان را در همینجا آویزان می کنیم". آیا اینست درسی که می توان از "در انتظار گودو" آموخت؟ در نوبت بعدی خودمان دست بکار خودکشی خواهیم شد؟ رویکرد بکت، کامو و سارتر به انسانی است که اسیر مناسبات در هم پیچیده ای است که بقول بکت در همین نمایش نمی تواند شلوارش را بالا بکشد،  یا نمی داند که  شلوارش به پایش افتاده."می گویی شلوارم را پائین بکشم یا بالا؟".پیام آنها به انسانی که مستحق آزادی است، طغیان در برابر این مناسبات است، اما از نوشته ی آقای نیکفر چنین مستفاد می شود که تمام مبارزات یک قرن چیزی نبوده جز "در انتظار گودو". استراگون و ولادیمیر انتظار زیادی از آمدن گودو نداشتند، آنها امیدوار بودند که با آمدن گودو شکم گرسنه را سیر و جای گرم و نرمی برای خواب پیدا کنند. مدینه ی فاضله ی گرسنگان همین اندازه ، بقول فیلسوفان "گیتیایی" است. آیا شما می خواهید آنها را از همین اوتوپیا، تخیل خورد و خوراک و پوشاک هم محروم کنید؟ بکت در آخر این نمایش از زبان استراگون می پرسد:"اگر آمد چی" و ولادیمیر پاسخ می دهد:"خوب نجات یافته ایم"!