۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

با سارتر به خطا رفتن بهتر است از با کامو به جانب حق بودن...

 
این عبارت تاریخی را پشت سر خود دارد و گویا پایانی هم برایش متصور نیست. همانگونه که تاریخ بازتکرار یک نمایش بی پایان است، چهره هایی نیز که در این نمایش یکی بعد از دیگری به صحنه می آیند و نقش آفرینی می کنند گویا ذواتی همگونند که پشت ماسک های گوناگون پنهان شده اند. اگر همین آلبر کامو، که این روزها دنیا صد سالگی تولدش را یاد کرد و دوست دیرینه اش ژان پل سارتر را در نظر بگیریم و و از زمین و زمانه شان دور کنیم و به شهرها و دیارهای بیگانه برای این دو منتقل کنیم چه بسا نام های بسیاری را می توان برایشان یافت. نه به جلا و نام آوری این دو، ولی با سرنوشت هایی مشابه و عبرت انگیز!
 
ژان پل سارتر پس از شنیدن خبر مرگ آلبر کامو گفته بود "با کامو در اشتباه بودن بهتر است از با سارتر جانب حق را داشتن". این گزاره سارتر بیان سوگِ مرگ دوست دیرینه ی از دست رفته ای بود که زمانه کدورتی نازدودنی میان  آن دو نشانده بود و گویی تقدیر این زمانه ی پر تلاطم می بایست چنین باشد که مرگ نقطه ی پایانی بر این کدورت ناخواسته بگذارد.
 
آلبر کامو کنش اجتماعی اش را در مقام یک نویسنده، که زندگی اش را در سیمای یک "عصیان گر" در سرزمینی "بیگانه" در زمانه ی "طاعون" زده به تصویر می کشد و دم آخر زندگی را به "افسانه سیزیف" تشبیه می کند که از او یک "انسان طاغی" می سازد آغاز می کند و سر آخر به جایی می رسد که جایزه نوبل ادبیات را از آن خود می کند. "جوانک سیاه چرده ی خیابانی الجزایری" نامی بود که سارتر(از پذیرفتن جایزه ادبیات نوبل سر باز زد) و حلقه ی روشنفکری پیرامون او بر آلبر کامو گذاشته بودند. و این زمانی بود که هنوز خجلت زده نای بر آوردن صدایی از خود در این حلقه نداشت. اما چیزی نگذشت که همین "جوانک" یقه ی "مرلو پونتی"(دوست نزدیک سارتر و یکی از مطرح ترین فیلسوفان چپ گرای فرانسه) را دو دستی بچسبد و او را متهم به حمایت از استالین کند. این هنوز از نخستین جوانه های چرخش صد و هشتاد درجه ای بود که آلبر کامو در زندگی خود به سر انجام رساند. از مبارز خیابانی در کنار استقلال طلبان الجزایری، عضویت کوتاه مدت در حزب کمونیست فرانسه، شرکت فعال در نهضت مقاومت فرانسه، که سارتر او را در این مبارزه پیش کسوت و نمونه ی خود می خواند تا فاصله گرفتن تدریجی از آن و نقل مکان به کمپی که "کنگره رهایی فرهنگی"(تلاش های سیا در دوران جنگ سرد برای بسیج هنرمندان و روشنفکران علیه بلوک شرق) را ترتیب می داد و سر آخر ایستادن تمام قد در برابر جنبش استقلال طلبانه الجزایر، آنهم در دوران خونبار آن.
هنوز می   توان  بسیار هم درباره ی کامو و هم  سارتر و تاثیرپذیری و تاثیرگذاری شان در زمانه ای که زیستند نوشت و دراین باره فلسفه بافی کرد که "اگر کامو زنده می ماند"... اما به تاسی از سارتر باید گفت که واقعیت هستی آن چیزی است که ما با آن امروز روبرو هستیم؛ سارتر تا به آخربه موثر بودن  تلاش  برای  دگرگونی  آن متعهد ماند و  کامو پیام آور عبث بودن چنین تلاشی شد و چنین بود که ...
با سارتر به راه خطا رفتن بهتر است از با کامو حق به جانب بودن...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

ایران... سوریه... ایران

تب انتخابات ریاست جمهوری در ایران بالا گرفته ولی من هنوز آمادگی نوشتن در این باره را ندارم. اتفاقاتی را که در همسایگی ایران روی می دهد بی ارتباط با وضعیت کنونی ایران نمی دانم و بر این باورم که این سناریو می تواند بزودی سرنوشت تحولات داخلی ایران را نیز رقم بزند. اگر به نقشه ی "سوریه ای" و یا "عراقی" کردن ایران باور داشته باشیم، پس مانع ایجاد کردن جلوی تحقق این "نقشه راه" هم خود بخشی از نگاه راهبردی به امر انتخابات در ایران خواهد بود. مسئله فراتر و گسترده از سازوکار "شرکت و یا تحریم" و نیز "آمدن و نیامدن" است. در این باره در آینده مفصل تر خواهم نوشت اما...
اوضاع سوریه مثل یک کلم پیچ در هم تنیده و تو در تو است و هرچه پیش می روی گویا یک برگ، صفحه و پنجره ی جدیدی باز می شود که به گفته ی شعرا و فلاسفه اعماق یک مغاک را در برابر چشمانت به نمایش می گذارد.
احتمالا خوانندگان فیلم جگرخواری فرمانده ی شورشیان سوری را در این و یا آن سایت دیده اند. بعد از آنکه طالبان و القاعده در پاکستان و عراق انظار جهانیان را به این گونه نمایش ها روشن کردند، اکنون همتاهای سوری شان هم برای اثبات برادری و هم برای عقب نیافتادن در جنگ روانی چنین فیلم هایی را در شبکه های جهانی مجازی منتشر می کنند. این ویئوی مشمئز کننده که گویا در 26 ماه مارس تهیه شده و چندی بعد در شبکه جهانی یوتیوب منتشر شده خالد الحمد، یکی از فرماندهان بریگاد عمر فاروق را نشان می دهد که در حال سلاخی سرباز سوری و سپس گاز زدن به قلب از جای کنده ی او است. او می گوید "سگ های بشار اسد ما از قلب ها و جگرهایتان خواهیم خورد... ای قربانیان بابا امر شما این علوی ها را سلاخی خواهید کرد و قلبشان را خواهید خورد". این بریگاد که گویا 15 هزار فرد مسلح را زیر پرچم خود دارد منطقه ای بنام  القصیر را تحت اشغال دارد.
این فیلم بارها از "یو تیوب" حذف و دوباره توسط افراد دیگری به نمایش گذاشته شده است.
این فیلم نه ساختگی است و نه کسی صحت آنرا تکذیب کرده است. همین آدمخوار در مصاحبه ای با مجله آمریکایی "تایم" که از طریق اسکایپ صورت گرفته آنرا تائید کرده است و افزوده که این تنها ویدئویی نیست که او دست به چنین اعمالی زده و مژده داده است که بزودی ویدئوی دیگری را که او و یکی از همرزمانش را حال سلاخی و قطعه قطعه کردن یک سرباز دیگر سوری نشان می دهد منتشر خواهند کرد. همین آقای خالد در این مصاحبه که روزنامه ِ آلمانی "دی ولت" بخش هایی از آنرا در یک مقاله ی بلند نقل کرده گناه این اعمال را به گردن دولت سوریه انداخته و گفته است که آنچه که او در این جنگ دیده او و همقطارانش را به چنین حال و روزی انداخته است. روزنامه "دی ولت"، که یکی از ارگان های بدنام دوران جنگ سرد است و سعی می کند چهره ای روشنفکر مآب و نظرساز از خود به نمایش بگذارد، می کوشد با مراجعه به رنگ مذهبی اختلافات در سوریه وقوع چنین اتفاقاتی را توجیه کند و از جمله می نویسد: "این منطق قدیمی خشونت است که بواسطه ی رسانه های دیجیتالی بصورت تساعدی شتاب گرفته است: مبارزه هر چه طولانی تر و فرسایشی شود رعب و وحشت به سلاح اصلی هر دو طرف تبدیل می شود. اما از آنجایی که این سلاح ها بّرایی خود را از دست می دهد پس می باید بر وحشت زایی فیمابین دشمنان افزود. این امر بواسطه ی روبنای مذهبی مبارزه، که هر مسئلهِ مرگ و زندگی را در تظاهر آتش آخرزمانی فرو می برد ...و بجز آنکه این نبردها خودبخود در سطح بسیار بالایی از حدت آغاز شده بود...سوریه  از نسل ها پیش حکومت قهر و خشونت بوده است". نویسنده ی مقاله ی "دی ولت" که از منطق "خیر و شر" این آدمخواران واهمه زده شده آنرا خطرناک می نامد، افزون بر آنکه فرماندهان دیگری وعده داده اند "بگذارید مناطق علوی نشین لاذقیه و طارطوس را تسخیر کنیم" و با دست نشان داده اند که سرشان را خواهیم برید.
اما این یک سوی قضیه است، سوی دیگر اینست که این گروه ها و حامیان غربی شان دو سال است که منتظرند حکومت اسد ساقط شود، ولی گویا دستی غیبی پشت و پناه آنست. تشدید تلاش ها برای ارسال سلاح، قطعنامه، و غیره به جایی نکشیده که هیچ، تاثیر سویی نیز برجای گذاشته است. مثلا قطعنامه ای که قرار بود دیروز در مجمع سازمان ملل به تصویب رسد رای کمتری آورد تا مشابه همین قطعنامه که دوماه پیش از این به تصویب رسیده بود. اینبار از 193 کشور حاضر در مجمع فقط 107 کشور رای مثبت به قطعنامه دادند، 59 کشور رای ممتنع دادند، از جمله برزیل، آرژانتین، هندوستان و آفریقای جنوبی. روسیه و چین هم طبق معمول رای منفی به این قطعنامه دادند. نماینده هندوستان در مجمع عمومی سازمان ملل گفته است "مردم سوریه باید در انتخاب نماینده خود مختار باشند و این کار سازمان ملل نیست که به آنها دیکته کند و این کار موجب بروز این ظن می شود که سازمان ملل فعالانه در راستای تغییر رژیم در سوریه است". چنانکه روزنامه ی آلمانی "برلینر تسایتونگ" در روز 17 ماه مه نوشته پاره ای از کشورهایی که به این قطعنامه رای ممتنع داده اند از سماجت و مداخله جویی "قطر" در جا انداختن اپوزیسیون سوریه به عنوان نماینده رسمی و سپردن کرسی سوریه به این نیروها بشدت به خشم آمده بودند.
 از سوی دیگر نتیجه ی این جنگ روانی تف سربالایی است برای اسلامیست ها که قدرت گیری روزافزونشان در میان مخالفان سوریه موجب شده تا مردم در کشورهای غربی از پرداخت کمک های مردمی بکاهند، تا حدی که سازمان های بین المللی وضعیت را "فاجعه بار" می خوانند. برای نمونه بنا به نوشته روزنامه "برلینر تسایتونگ" از آغازدرگیری ها در سوریه مردم آلمان فقط 12 هزار یورو بصورت کمک پرداخت کرده اند، در حالیکه هنگام وقوع سیل در پاکستان در چند روز 20 میلیون یورو جمع آوری شده بود.
اما این جو عصبی که نمونه ی آنرا هنگام ملاقات اردوغان و اوباما در روز 16 ماه مه در واشنگتن جهانیان مشاهده کردند و اوباما علنا  و در حضور خبرنگاران به درخواست ارسال سلاح برای اپوزیسیون از سوی اردوغان پاسخ منفی داد، علت دیگری هم دارد. آمریکا و روسیه در حال طرح نقشه های جدیدتری برای سوریه اند و چیزی که مهمتر از همه است اینست که بنا به نوشته روزنامه "دی ولت"ارتش سوریه از یکماه پیش دست به یک عملیات گسترده زده که در صورت ادامه تناسب قوا را بزودی بسود خود تغییر خواهد داد.
 
حالا رسیدیم باز به ایران و سیاست های کلان و بیت رهبری و حزب الله لبنان و ژئوپلتیک منطقه و تقسیمات سنی و شیعی خاورمیانه و ... ببینیم رفسنجانی برنامه اش چیست؟...

 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

مرگ تاچر

 

مارگرت تاچر مرد، ولی روحش همچنان زنده است و در قالب یک سیاست خانمان برانداز که آن را به دو واژه ی "جهانی شدن" و "نئولیبرالیسم" فروکاسته اند در پستوهای سیاست سازی و اندیشه پردازی اروپا و آمریکا در گشت و گذاراست. مارگرت تاچر نه از خانواده ای چندان ثروتمند برخاسته بود تا به رسالت طبقاتی اش جامه ی عمل پوشاند و نه چندان دستی در سیاست داشت تا رسیدن به پست نخست وزیری "بریتانیای کبیر" را چون اهرمی برای تحقق آرمانهایش مورد استفاده قرار دهد. دکاندار زاده ای بود که تحصیلات عالی را وسیله ای برای صعود از پله های اجتماعی در بریتانیای سال های پس از جنگ جهانی دوم انتخاب کرد و حتی تا آنجایی پیش رفت که برای سرپوش گذاشتن بر خاستگاه غیر اشرافی اش سر کلاس تکلم حاضر شد تا گویش اشراف زادگان را فراگیرد.
سال های شصت سده ی بیستم سال های شورش های اجتماعی در غرب بود. جوانان و دانشجویان در اروپای غربی و در آمریکا علیه نابرابری ها و بی عدالتی های اجتماعی دست به طغیان زدند. جنبش های رهایی بخش این دهه بخش بزرگی از آفریقا را از استعمار جدا کرد. سیاهان آمریکا رویای آزادی و برابری حقوق را در سر داشتند. مارتین لوتر کینگ این رویا را بر زبان آورد و تاوان آن را با از دست دادن جان خود پس داد. ویتنام در جنگ رهایی بخشی که دهه های متمادی طول کشید پیروز شد. نواستعمار وادار شد سفره ای را که به گستره ی جهان پهن کرده بود بتدریج جمع کند و به چهار دیواری خود "قانع" شود. اخگر جنبش های رهایی بخش خاورمیانه را هم در برگرفت. عرصه ی عمل برای سرمایه محدود و محدودتر می شد. نیکاراگوئه و السالوادور پدیده های امید بخش رهایی در حیات خلوت آمریکا بود. افغانستان ساز دیگری کوک کرد، ایران انقلابی علامت "تعطیل" را بر سر در بزرگ ترین پایگاه آمریکایی نصب کرد. اینجا بود که کشتی بان را سیاستی دیگر آمد. در انگلستان حزب محافظه کار به رهبری خانم تاچر پیروز شد و در ایالات متحده آمریکا ریگان جمهوریخواه بر کرسی ریاست جمهوری تکیه زد. در بحبوحه ی جنگ ویتنام، زمانی که آمریکایی ها، غرب هنوز خود را قدر قدرت می دانست، روند دمکراتیک شیلی با کودتایی سیا ساخته و با قتل سالوادر آلنده، رئیس جمهوری انتخابی مردم با فرجامی خونین روبرو شد. زنگ دوران نوین را اشغال نظامی گرانادا به صدا در آورد. لشگرکشی خانم تاچر به جزایر مالویناس (فالکلند) و سرکوب خواست برحق آرژانتین، که خواهان الحاق این جزایر به این کشور بود رویه ی نوین غرب در مناسبات بین المللی را کلید زد. استقرار موشک های کروز و پرشینگ در اروپای غربی می بایست بر جدیت در این سیاست مهر تاکید گذارد.
اما این سیاست تنها در گستره ی سیاست های بین اللملی ظاهر نشد. "تاچریسم" و "ریگانومیکس" دو مفهوم مصطلح و جاری در اوائل دهه ی هشتاد سده ی بیستم بود. و آن چیزی است که مطبوعات غربی آن را "انقلابی" می نامیدند. انقلابی که گویا می بایست سنگ را روی سنگ باقی نگذارد. انقلابی که امتیازات اجتماعی را آماج یورش خود قرار داده بود اما در واقع تلاش بود گسترده برای فراهم آوردن زمینه های نوین برای سرمایه اندوزی. بانک ها و سرمایه ی مالی می بایست در این فرایند نقش کلیدی را بعهده گیرند. سیاست می بایست شرایط را برای از بین بردن موانع قانونی فعالیت های مالی آماده کند.   
روزنامه ی آلمانی "دی ولت" در صفحه 21 شماره ی 10 آوریل خود طی مطلبی به مناسبت درگذشت خانم تاچر چنین نوشته است:"مارگرت تاچر یک انقلابی بود و مانند همه ی انقلابی های اصیل نیرویی ویرانگر بود". و در ادامه می نویسد و بدین خاطر نیز تمام کسانی که نفعی در حفظ شرایط موجود داشتند، از جمله محافظه کاران و "اشرافیت کارگری" علیه او شوریدند. نویسنده ی "دی ولت" ادعا می کند مخالفت چپ ها با سیاست های خانم تاچر نشانه ی آن بود که "چپ ها در این بین به ارتجاع پیوسته اند" زیرا مارکس حتما از خانم تاچر حمایت می کرد و برای اثبات ادعایش به "مانیفست حزب کمونیست" متوسل می شود و فرازی از آن را که در شرح نقش انقلابی بورژوازی در تاریخ اختصاص دارد نقل می کند:"بورژوازی هر جا تسلط یافت، تمام مناسبات فئودالی و پدرسالاری و پیوندهای عاطفی را در هم کوبید". بنا به نوشته ی "دی ولت" مارکس با ابراز شادمانی این سطور را علیه چپ گرایان معاصر خود نوشته است که گویا طرفدار نظم صنف های دوران فئودالی و پدرسالاری پروسی بوده اند. "دی ولت" در ادامه ی این فراز از "مانیفست" ادامه می دهد: "(بورژوازی) رشته های فئودالی رنگارنگی را که انسان را به "سروران طبیعی" اش پیوند می داد، بیرحمانه از هم گسست و میان انسان ها رشته دیگری سوای سودجویی بی پرده و نقدینه بی عاطفه، بر جای نگذاشت". نویسنده در اینجا با یک مکث و نادیده گرفتن پاراگراف های بعدی نقل قول خود از مانیفست" را چنین ادامه می دهد:"هر آنچه که صنف بندی شده وراکد مانده است نیست می گردد و هر آنچه که مقدس بشمار می رفت به پلیدی کشیده می شود و سرانجام انسان ها ناچار می شوند با دیدگانی باز و هشیار به وضع زندگی خویش و مناسبات خود با یکدیگر بنگرند". و این گویا بهترین توضیح برای برنامه ای بود که مارگرت تاچر "انقلابی" قصد تحقق آن را داشت و ادامه می دهد یک گفته از خانم تاچر بجا مانده است که هیچ فیلسوف آلمانی نیز نمی توانست آن را بهتر تبیین کند :"چیزی بنام جامعه وجود ندارد". انقلاب "تاچریستی" چیزی نبود جز نابودی مبانی صنعتی اقتصاد در بریتانیا و پی ریزی شالوده های چیره گی سرمایه مالی در این کشور، بدیگر سخن نابودی "جامعه". در این رابطه بجای خود بسیار گفته و نوشته شده است. اما "مانیفست" مارکس و انگلس در همان فرازی که "دی ولت" به نقل قول خود از این نوشته پایان می دهد گویا پیرامون سیاست های خانم تاچر به داوری نشسته است:"(بورژوازی) رعشه های مقدس ایمان مذهبی، شور و هیجان شوالیه مآبانه و سوگ و ماتم عامیانه را در آب یخ حسابگری خودخواهانه غرق ساخت و بجای آزادی های بیشمار تفویض شده یا گران بدست آمده تنها یک آزادی یعنی آزادی وجدان برانداز داد و ستد را معمول داشت و به یک سخن استثمار بی پرده، بیشرمانه، بی واسطه و بی پیرایه را جایگزین استثمار پوشیده در لفافه ی پندارهای مذهبی و سیاسی ساخت"."بورژوازی تمام ملت ها را وادار می سازد تا اگر نخواهند نابود شوند، شیوه ی تولید بورژوازی را بپذیرند و باصطلاح تمدن را در کشورهای خویش معمول دارند و به بیان دیگر بورژوا  شوند. کوتاه سخن، بورژوازی، جهانی بسان و سیمای خویش نقش می زند"."(بورژوازی) اکنون به جادوگری می ماند که دیگر از عهده ی مهار کردن نیروهایی که با ورد و افسون از زیر زمین احضار کرده است بر نمی آید". 
نویسنده مقاله به "مانیفست" استناد جسته تا سیاست های "تاچریستی" را توجیه کند و افزون بر آن  موزیک رولینگ استونز و جان لنون در سال های شصت و هفتاد را به یاری طلبیده تا نشان دهد بی دورنمایی جامعه و بویژه جوانان در این سال ها تنها می توانست یک پاسخ داشته باشد، دگرگونسازی انقلابی همه ی مناسبات! اما مضمون این دگرگونسازی در درجه ی اول تجویز "ریاضت کشی" برای زحمتکشان و خصوصی سازی همه گستره های زندگی اجتماعی بود. نئولیبرالیسم قد بر افراشت تا چهره ی کریه خود را به نمایش گذارد.
 
مطالعه "مانیفست" اگر امروز برای بعضی ها "بیفایده" بنظر رسد، اما بی ضرر است و حداقل برای کسانی که به مطالعه ی تاریخ علاقه دارند، منبع بسیار خوبی برای درک فرایندهای تکوینی تاریخ بسیاری از کشورهاست. نقل قول ها از ترجمه ی "جدید" زنده یاد م. پورهرمزان استخراج شده است.  
 

۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

تکلمه...

در حین ترجمه ی مقاله ی جدیدی از ارنست بلوخ که در بلاگ مربوط به ترجمه ها قرار داده ام، به نقل قولی از نوشته ی مارکس "درباره ی مسئله ی یهود" برخوردم. هنگام مطالعه ی دوباره ی این اثر به جایی رسیدم که مارکس  قوانین اساسی ایالات گوناگون آمریکا را مقایسه کرده و در فرازی از آن که به گزارش های پژوهشگران ازآمریکا و مذهبی بودن مردم این سرزمین می پردازد نامی هم از توکویل می برد.  دراینجا معلوم می شود که مارکس گزارش های توکویل را از مسافرت آمریکا، که کتاب "دمکراسی در آمریکا" ماحصل آن بود خوانده است، ولی به یک اشاره ی گذرا اکتفا کرده و هیچ ارزیابی ای از آن بدست نمی دهد. مارکس سال ها خبرنگار اروپایی "نیوریورک دیلی تریبون" بود و هر هفته دو مقاله در این روزنامه به چاپ می رساند و بابت هر کدام 2 پوند دریافت می کرد. با بروز جنگ های انفصالی در آمریکا ارتباط این روزنامه با مارکس با خواست مدیران آن گسیخته شد و مارکس یکی از منابع مستمر درآمد خودرا از دست داد.

۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

مارکس و توکویل و بقیه قضایا...

 
اخیرا در مطبوعات غرب، تا آنجایی که من توانستم پیدا کنم در اکثر روزنامه های آلمانی و چند روزنامه انگلیسی خبری آمده بود که منبع آن هم مثل بسیاری از خبرهای دوران جنگ سرد "منابع آگاه" و یا "برخی از اعضای حلقه ی درونی قدرت" و ...بود حاکی از آنکه رهبران جدید چین که کوشش می کنند مشی رشد و بالندگی اقتصادی و اجتماعی چین را با مولفه های مبارزه با فساد و ارتشاء در ارگان های دولتی تکمیل کنند و جلوی اعوجاج های تا اندازه ای گریزناپذیر دوران گذار را بگیرند بطور ضمنی و حتما در گوشی به کادرهای میانی حزبی توصیه کرده اند تا کتاب "دولت کهن و انقلاب" آلکسیس دو توکویل را که در سال 1856 برای نخستین بار آنهم بگونه ای ناکامل انتشار یافته بود مطالعه کنند. خوانندگان ایرانی، از جمله آنهایی که بحث های سال های اخیر در مورد نهادهای مدنی و چگونگی انبساط دمکراسی در ایران را دنبال کرده اند  کتاب دیگری از همین نویسنده به نام "دمکراسی در آمریکا" را به خاطر دارند  که  تقریبا  بیست سال پیشتر از کتابی که دربالا از آن نام بردیم منتشر شده و مورد استقبال گرم علاقمندان قرار گرفته بود. کتاب های توکویل در زمان حیات نویسنده مقبولیت عام یافتند ، ولی تاثیر آن از محافل ادبی فراتر نرفت. اما جدا باید از جفا در حق او پرهیز کرد، آنهم از آن جهت که او درهر دو کتاب  توانسته است زمانه ای را که در آن زیسته بخوبی و با مهارت ترسیم کند و دو رویداد دورانساز در تاریخ بشری را که همزمان روی دادند و دامنه ی تاثیر آن به تا به امروز می رسد ، یعنی انقلاب کبیر فرانسه و  "انقلاب آمریکا" را  واکاوی نماید. بی جهت نیست که از توکویل در مقام یکی از پدران و پیش کسوتان تحلیل جامعه شناسانه نام می برند. البته برای من هنوز در پرده ی ابهام مانده است که چگونه می توان فرایند تثبیت دمکراسی در ایالات متحده ی آمریکا را در حکم نمونه ای برای استقرار دمکراسی در ایران قرار داد. یکی از عوامل دمکراتیک شدن قدرت در ایالات متحده وجود ایالات قدرتمندی بود که حاضر نبودند ذره ای از استقلال و حق حاکمیت خود را به حکومت مرکزی تفویض نمایند و بدین خاطر نیز "فدرالیسم" را به عنوان محملی برای توزیع قدرت انتخاب کردند، انتخابی که با وجود شرایط موجود طبیعی و ناگزیر می نمود. اما در ایران، کشوری که نماد قدرت مرکزی است، همه ی شرایط جغرافیایی و اقلیمی بگونه ای گرد  آمده اند  تا  گونه  ی  دیگری  از  نظام  اداری  را  ناممکن  سازند. در این رابطه باید به نکته دیگری نیز اشاره کرد تا مع الفارق بودن چنین قیاسی را نشان داد. فرایند تثبیت دمکراسی در آمریکا نه در برابر نمایندگان طبقات منسوخ شده بلکه در یک فرایند مبارزه ی رهایی بخش صورت گرفت، که محمل این مبارزه نیز طبقات بالنده ی اجتماعی بودند.
 اینجا سخن از دو اندیشمند پرآوازه ی سده ی نوزدهمی است که که در نگاه نخست چنان متفاوت بنظر می آیند و امروز جریان های سیاسی و فکری که در خلاف جهت هم شناورند خود را وامدار ایشان می دانند . ایندو اگرچه در یک قرن می زیستند، و علاوه بر آن وابستگی های طبقاتی متفاوتی داشتند، توکویل اشراف زاده و مارکس در کسوت انقلابی شورمندی که هراز چندی خانه بدوش می شد تا از گزند پلیس سیاسی در امان بماند، از هم خبری نداشتند. در آثار توکویل نشانی از آراء مارکس نیست و در آثار مارکس نیز که می توانست از طریق دوست خود پرودون، که با آثار توکویل آشنایی داشته و ساعات زیادی را صرف گفتگو با مارکس می کرده است با توکویل آشنا شود، نشانی از او نیست. گویا در پاره ای از نامه نگاری ها میان مارکس و انگلس، و ایندو با معاصرانشان اینجا و انجا نامی از توکویل آمده است، اما پاره ای از این نامه نگاری ها هنوز در بایگانی است و با ادامه ی انتشار دوره ی جدید آثار مارکس و انگلس این نامه ها هم منتشر خواهد شد.
اما چنانکه گفتم در اینجا صحبت یک اندیشمند مرجع لیبرالی و متفکر سوسیالیست است که با وجود اختلافات اساسی در نوع دیدگاه خود دارای مشابهاتی هم هستند. موضوع کتاب توکویل دوران افول استبداد فئودالی در فرانسه و برآمدن بورژوازی بمنزله ی یک قدرت سیاسی است. مارکس در تمام دوران فعالیت فکری و سیاسی خود برآمدن سرمایه داری به مثابه صورتبندی اقتصادی و اجتماعی مسلط  و  سمت و سوی تکامل آتی آن را بررسی می کند. جالب است که توکویل نیز مانند مارکس از مفهوم کانونی "طبقه" در تحلیل های خود استفاده می کند، و به آن بسنده نکرده ،"مبارزه طبقاتی"، سلطه ی طبقاتی را نیز  بکار می برد تا تصویر زنده ای از جامعه ی پیشا انقلابی و نقش نیروهای درگیر در مبارزات انقلابی را ترسیم کند. اگرچه درک او از طبقه آن چیزی نیست که در تحلیل های مارکس سراغ داریم ، اما او بخوبی به این امر واقف بود که تعلق طبقاتی دارای چه پیامدهایی است. برای نمونه او در جایی از کتاب نامبرده (دولت کهن و انقلاب) می نویسد:" کارمندان دولتی به مثابه طبقه روح، سنت ها، امتیازها، تصورات ویژه از شرافت و ذهنیت و شعور مختص بخود را دارند" (به فرانسه، جلد 2 گالیمار، ص.132). و یا در جای دیگری می نویسد:"در اینجا صحبت من از طبقه است، تاریخ باید فقط به طبقه بپردازد". و یا "آدمی در بدو امر به یک وطبقه وابستگی دارد و بعد نظر شخصی اش را دارد". با مطالعه ی این گفته های توکویل آدمی به یاد گفته ی مارکس می افتد که در جایی نوشته بود"هستی اجتماعی تعیین کننده ی آگاهی است". یعنی اندیشه ی افرد بستگی به وابستگی طبقاتی شان دارد. بدینترتیب است که منافع طبقاتی به مثابه بیان جمعی منافع فردی  است. توکویل در کتاب "دولت کهن..." نوشته بود که حکومت ابزاری را که در دست دارد عمدتا در خدمت طبقات مسلط  بکار می گیرد. (ج.1.ص.242) و در جای دیگری از همین کتاب چنین می نویسد:"این دولت حکومت کهن، که چنین با طمئنینه و گاهی بسیار شرمنده به صحنه می آید، و ارزش زیادی برای شکل کار قائل می شد، و با ملاحظه کاری و تأنی در برابر وابستگان به اقشار بالایی عمل می کرد، در برابر اقشار فرودست و بویژه دهقانان همواره بیدرنگ واکنشی  ناپخته و خشونت آمیز از خود نشان می دهد". او چنین ادامه می دهد که دولت به مثابه ابزار سلطه ی در خدمت یک طبقه پس از پیروزی بورژوازی نیز به همان ترتیب پیش گفته ظاهر می شود:"در سال 1830 پیروزی طبقه ی متوسط چنان مطلق و غیر قابل برگشت بود که تمام قدرت سیاسی، آزادی ها و امتیارات موجود چنان بود که دولت خود را در محدوده ی تنگ این یک طبقه محصور می دید". پیامد این وضعیت استثمار جامعه توسط این یک طبقه و بهره کشی کارگران توسط کارفرمایان بود؛ او می نویسد کارگران فقط دارای نیروی کار خود هستند و تحت تاثیر کارفرمایان قدرتمند و نوسان های اقتصادی قرار دارند:"آنها برای ادامه ی حیات همواره مجبور به کارکردن هستند و بجز بازوان خود سرمایه دیگری ندارند. بهره کشی از مدتها پیش سبب فقر و مسکنت آنها شده است و از اینرو نیز هرچه بی چیز تر می شوند ساده تر به بهره کشی تن می دهند. آنها قادر به برون رفت از این دایره ی شیطانی نیستند". توکویل بر این عقیده بود که انقلاب را نمیتوان سازمان داد، بلکه این خواست مردم است که بندهای پروسه ی انقلاب را پاره می کند. و اینجا ضرورت مطالعه این کتاب برای چینی ها  درک می شود؛ او می نویسد این طبقات حاکمه هستند که مسئول براه افتادن جریان های انقلابی هستند. آنهایی که از سر کوته بینی، کوربینی و خودخواهی در برابر دشواری های عاجل و درنگ ناپذیر جامعه تعلل می کنند و جلوی روند عادی اوضاع مانع ایجاد می کنند. و اینها همان نیروهای محافظه کار همیشگی هستند که تا یک موج انقلابی بر اثر معضلاتی که خودشان باعث و بانی آن هستند سر بر می آورد با صدایی بلندتر از همه دهان به شکایت و تکفیر آن باز می کنند. توکویل انقلابی نیست، او میان رفورم و انقلاب رابطه ای را تشخیص می دهد و با تجزیه و تحلیل و نگاه موشکافانه ی خود، جامعه ی فئودالی فرانسه را واکاوی می کند و برای پرهیز از سر بر آوردن جنبش انقلابی، که به زعم او در صورت فقدان دمکراسی  به استبداد برابری طلبانه می انجامد، خواهان پیوند زدن عدالت و آزادی است. البته راهکاری که او ارائه می دهد برگرفته از چگونگی پیروزی انقلاب  بورژوایی در انگلیس بود و توکویل این بدیل را ارجح می شمارد. این عصاره ی اندیشه های توکویل است که ناتمام ماند و بخش تکمیلی آن که می بایست تحلیل کودتای 18 برومر باشد هرگز منتشر نشد.
اخیر جاناتان اشپربر ، تاریخنگار آمریکایی زندگینامه ی مفصلی از مارکس تدوین کرده و بدست چاپ داده است. این کتاب بحق که زندگینامه ی مفصلی است و حتی ملاقات های روزانه ی مارکس را نیز از قلم نیانداخته است. اما آقای اشپربر همچون همه ی تاریخنگارانی که تاریخشان چون فاحشه ای با پیروزمندان همخوابه می شود، درست بر خلاف آنچه که ما درباره ی توکویل در بالا نوشتیم و منبع تحلیل های او را سیر تکاملی تاریخ سال های منتهی به انقلاب فرانسه  معرفی کردیم، چنین می نویسد. "من مارکس را هم عصر خود نمی دانم، بلکه او را شخصیتی می دانم از دوران تاریخی سپری شده. من حتی می خواهم بگویم که او رو به گذشته دارد و پیامبری نیست که بتواند آینده را پیش گویی کند. او رو به گذشته دارد چون او آن مایه ای را که برای محک زدن تئوری های خود  از آن استفاده کرده و داوری هایش عصاره ی آنست و نیز  انگیزه ی انقلابی اش را هم  از  آن  گرفته  از  دوران  انقلاب  فرانسه و نیمه ی نخست سده نوزدهم سرچشمه می گیرد.