مرحوم عرت الله سحابی در یکی از واپسین مصاحبه های خود در پاسخ به پرسشی درباره ی "روشنفکری دینی" چنین ابراز نظر کرده بود که "روشنفکری دینی به کچل مو فرفری می ماند". البته در درست بودن چنین تعبیری مناقشه ای نیست. روشنفکری و دینداری جفت مفاهیمی بشمار می آیند که بقول "اسلامی" های ما قابل جمع نیستند و می توان آن ها را ناسازه خواند Oxymoron. به باور دیندار این خرد الهی است که قوانین خود را به طبیعت حاکم کرده است و روشنفکر با خرد انسانی خود به دنبال شناخت و درک هستی است.
اما در اینجا بحث بر سر تعریف مفاهیم فلسفی نیست. اگر بحث را به این تعاریف محدود کنیم تنها پاسخ ممکن اینست، آری انسان دیندار، اگر در دینداری خود جدیت داشته باشد نمی تواند روشنفکر باشد، آنهم روشنفکری که محدودیتی برای افق اندیشه قائل نیست.
اما اگر بحث را از سپهر فلسفه به حوزه ی سیاسی منتقل کنیم و نیم نگاهی به تاریخ بیست سال اخیر در حوزه ی اندیشه در ایران بیاندازیم مسئله کاملا دگرگون می شود. آیا چنین نبوده است که چهره های دینداری که در حوزه ی اندیشه فعال بوده اند حد اقل در دو گستره به نتایجی دست یافته اند که نمونه ی آن را در حوزه ی روشنفکری (غیر دینی) سراغ نتوان کرد. در اینجا می خواهم به reflection مبانی فکری و واقعیت ساختاری وضعیت موجود اشاره کنم. حداقل می توان ادعا کرد که آن دسته از کنشگران اجتماعی که در حوزه ی اندیشه کارکرد داشته اند توانسته اند با تامل و درنگ در وضعیت موجود و بازتافت فکری آن به شناخت دست یابند. آنان نه تنها با این کار با وضعیت موجود زاویه پیدا کرده اند بلکه بتدریج به یک موضع 180 درجه ای مخالفت دست یافته اند. نتیجه ی کنش فکری شان نیل به شناخت بوده است. آنان شاید هنوز و یا هرگز به منشاء هستی پی نبرند، کما اینکه روشنفکران غیر دینی هم یقینا به چنین حقیقتی دست نیابند، اما در تعاملشان با واقعیات پیرامون به نتیجه ای رسیده اند که می توان از یک روشنفکر انتظار داشت.در اینجا این پرسش قد علم می کند که آیا در این کار تعبد دینی کارساز بوده یا افسار گسیختگی روشنفکرانه؟
از زاویه ی دیگری نیز می توان به این مباحث نگریست. قصد من جدل زبانی و یا پلمیک سیاسی نیست، اما نمی توان این واقعیت را انکار کرد که خاستگاه این مباحث از جایی است که کمترین انگیختار فکری وارد مجامع روشنفکری و جامعه می شود.مثلا اگر مباحثی را که برای نمونه آقای سروش، با وجود تمام محدودیت ها و کژ و کولگی ها، وارد مباحث روشنفکری کرده از تاریخ بیست ساله ی اخیر بزدائیم ، آیا چیزی از اینگونه مباحث در مجامع روشنفکری باقی می ماند؟ فراموش نکنیم که کار روشنفکر، کار فکری صرف نیست، بلکه کار روشنفکر ساختن عصایی است که جامعه را در راه شناخت به افق های فکری نوینی نزدیک تر کند. اگر بپذیریم که وظیفه ی روشنفکر، و اصولا خصلت روشنفکری با در هم شکستن حصارهای فکری تعریف می شود پس چگونه می توان ادعای روشنفکری کرد و تعریفی از روشنفکر به دست داد که تنها کار و خاصیت آن کشیدن حصار دور شمول آنست. بهترین وظیفه ای که "روشنفکران دینی" ما تا کنون انجام داده اند این بوده است که دائما مبانی فکری خود را به نقد کشیده اند. آنچیزی که به غلط در محافل روشنفکری ما بصورت "خرد نقاد" نام گرفته است ، خصیصه ای است که می توان تنها پیروان آن را از میان همین "روشنفکران دینی" جستجو کرد. در خارج از آن نه "خردی" می توان یافت و نه "نقدی" که مبتنی بر اندیشه ورزی باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر