۱۴۰۰ شهریور ۷, یکشنبه

 تحولاتی که تسخیر دوباره ی کابل و افغانستان توسط طالبان پس از خروج نیروهای نظامی آمریکایی از این کشور منطقه را فراگرفته چنان عظیم و گسترده است که رویدادهای ایران را چون یک بازی بعدازظهری کودکانه جلوه گر ساخته است. درباره ی ابعاد منطقه ای و جهانی این رویداد هنوز می توان به تفصیل نوشت و چانه درازی کرد. اگر به این واقعیت توجه داشته باشیم که مذاکرات دولت آمریکا برای سپردن قدرت به طالبان سال های پیش از این و در دوره ی ریاست جمهوری باراک اوباما کلید خورده بود و دولت ترامپ با اعلام خروج قطعی نیروهای نظامی آمریکا از این کشور آن را به حوزه ی تحلیل های رسانه ای کشاند شگفتی امروزین افکار عمومی جهان اگر ساده لوحی محض پنداشته نشود، حداقل می تواند آمیخته با دوز قابل توجهی از ریاکاری نخ نما نام گیرد.

اما در این جا نوعی ابراز تاسف و تاثر برای سرنوشت مردم افغانستان و ملامت دولت ایالات متحده و نیروهای غربی شانه به شانه ی گونه ای از ابراز شادمانی از "فرار مفتضحانه" ارتش های قدرتمند ناتویی با برجای گذاشتن شمار بسیاری سلاح و تجهیزات فوق مدرن غربی جلب توجه می کند که بسیار نگران کننده است. ما در گذشته در مورد ایران و پاره ای از کشورهای خاورمیانه و حوزه ی همجوار آن شاهد بوده ایم. این نویسنده نام این موضعگیری را "برخوردی طالبانی" به مسئله ی درگیری کشورهای متروپول با جهان پیرامونی می نامد. جهانی که به سرعت در راه جابجا شدن قطب های قدرت است در نقاط تقاطع خود نیز بحران سازی می کند و خواسته و ناخواسته، و یا آگاهانه و ناآگاهانه این کشورها و مردمش را وارد منازعاتی می کند نه در بروز آن سهمی دارند و نه از فرجامش بهره ای خواهند برد. بسیاری چنین می اندیشند که نمی توان به قول و قرار و وعده های کشورهای غربی که جز نیتی تبهکارانه انگیزه ای در مداخله در این کشورها ندارند اعتماد کرد. با نگاهی گذرا به تاریخ معاصر بسیاری از کشورهای پیرامونی نمی توان وجود چنین عقیده ای را انکار کرد. حداقل تاریخ پانصدسال اخیر جهان تاریخ کشورگشایی ها با مقاصد استعمار و استثمار گرانه بوده است. گفتن و نوشتن در این باره شکی نیست که لازم و ضروری است. اما در این جا مسئله ی دیگری نیز رخ می نماید و آن پایداری در برابر هرگونه تحولی است که خاستگاه و عامل محرک آن را باید به دقت پی کاوید. برای نمونه اگر می گوئیم اعتقادات مذهبی و اسلامی عامل پایداری در این کشورها است، نباید فراموش کنیم که این مسئله تنها عامل نیست و این خود موجب اجتناب از تزلزل مناسباتی است که در این کشورها حاکم است. اعتقادات مردم می تواند یکی از عوامل همبستگی ملی گردد، همانطور که می تواند به چندپارچگی و افتراق آن ها بیانجامد و شکاف هایی که در گسل های اجتماعی وجود دارد تعمیق بخشد. همانطور که در مورد افغانستان هم شاهدیم. چندرنگی دینی و قومی در این جا نه تنها عامل غنای جامعه نیست، بلکه موجب گشته تا در فرایند تاریخ اخیر این کشور از ایجاد یک دولت ملی جلوگیری کند. 

این که مداخله و حضور طولانی نظامی در افغانستان در درجه نخست به منظور مقابله با خطر تروریستی که قلب آمریکا را آماج خود قرار داده بود انجام گرفت و بعدها گفته شد، حالا که ما اینجائیم بیائید به ایجاد مبانی دولتی مدرن در این کشور اقدام نمائیم این ها همانقدر قانع کننده بود که اکنون مسئله ی خروج سراسیمه از این کشور قانع کننده است. اگر به ساروکار تصمیم سازی در کشورهای غربی کمی آشنایی داشته باشیم می دانیم که به جز ارگان های ذیصلاح دولتی و مسئولین اتاق های فکر و کرسی های پژوهشی خیل عظیم مشاوران پیر و جوان در تمامی این ارگان ها از صبح تا شب در حال تحلیل وقایع و سبک سنگین کردن واکنش های خود هستند. چنین وانمود می کنند که گویا بایدن پیرانه سر تصمیمی نه چندان سنجیده گرفته و دست به اقدامی زده است که می تواند برای آینده ی امپراتوری ایالات متحده خطرناک جلوه کند. این که در تاریخ روسای جمهوری همیشه با تصمیمات درست ندرخشیده اند واقعیتی است انکار ناپذیر. اما بسیاری از تحلیل گران هم همیشه به خال نزده اند و معما چون حل شد برایشان آسان شده است. فکر نمی کنید آمریکایی ها به افغانستان نیرو پیاده نکرده اند که کشوری رونق یافته و از هر نظر سالم و بی عیب و نقض تحویل جهان دهند؟ نظری به کشورهای عربی- اسلامی بیاندازیم. از مراکش گرفته تا مرزهای چین کشوری عربی و اسلامی نیست که کلنگی نشده باشد. در تقاطع منافع نیروهای عمده ی جهان پر جمعیت ترین و ثروتمندترین کشورها از تامین پیش پا افتاده ترین نیازهای مردم محروم خود عاجز اند. نه تنها این این کشورها دیگر نقشی در معاملات جهانی ندارند،به بازیچه ی خرده قدرت های منطقه ای تبدیل شده اند. 

چه خوب می شد اگر به جای ابراز شادمانی از معمای پیروزی طالبان فکری به حال شکستن سدها و برطرف کردن موانع پیشرفت در این کشورها می کردیم. متوجه هستید مسئله دیگر الگوهای رشد و ترقی و ترسیم چشم اندازهای پیشرفت نیست، بلکه پدیدار شدن شبح ماقبل تاریخ در افق تحولات سیاسی این کشورها؟ آیا این پیروزی است که امروز از این صحبت کنیم که طالبان به زنان و دختران اجازه کار و تحصیل خواهند داد یانه؟ 

ادامه دارد...

۱۴۰۰ مرداد ۳۱, یکشنبه

 با خروج زود از انتظار نیروهای آمریکایی از افغانستان طالبان در عرض چند روز در یک پیشروی مثل برق و باد قدرت را در کابل تسخیر کردند. افکار عمومی جهان انگشت تعجب به دهان مانده اند که آیا امکان دارد سرزمین های وسیعی را در تقاطع برخورد حریم های منافع در خلاء نفوذ به حال خود رها کرد؟ خیلی ها چنین توضیحی دارند که "تاریخ نشان داده است که هیچ نیرویی نتوانسته است اراده خود را به این سرزمین تحمیل کند و در دوران نوین هر گونه تلاشی برای تسخیر افغانستان با شکست مفتضحی روبرو بوده است. به جز مختصات طبیعی این کشور دو عامل را برای پایداری آن عمده می دانند. عشق به میهن و دین اسلام". برای هر تحلیل گر عاقلی این پرسش مطرح می شود که هر دوی این عامل اگرچه تا حدی تاثیرگذار بوده است، اما هر دو آن ها با توجه به گوناگونی قومی و مذهبی و فرقه ای و دشمنی های خشونت بار میان آن ها نمی تواند چندان هم کارساز باشد. یک حلقه ی مغفول در این جا وجود دارد که کمتر به آن توجه می شود. افغانستان نمی تواند کشوری باشد که تمام محک و معیارهای تحلیلی جوامع چون حفره های سیاه اثربخشی خود را از دست داده باشد. آیا درست نیست تحلیل ها را از حوزه ی مباحث رویدادهای سیاسی روز به داده های عمقی جامعه منتقل کرد و پاره ای از آن ها را برای درک و فهم بهتر تحول های سیاسی مورد استفاده قرار داد؟ اشاره به سنتی بودن جامعه فقط یک تیتر و عنوان است. پشت "سنتی" یک دنیا معنا و مفهوم پنهان شده است. به قول استاد محمد جواد سلطانی، استاد دانشگاه ابن سینای کابل در روزنامه "صبح کابل"13 ماه مه 2019:" این که ما صدها سال است در کشور درگیر بحران دولت و ایجاد یک سامان سیاسی هستیم، برچسته ترین نشانه اش این است که جامعه و کشوما در کلیت خود، گرفتا وضعیت ماقبل تاریخ است و برای این جامعه هنوز گذار از بدویت به تمدن ممکن نشده است." "بنابراین از کسانی که هزاران سال را در وضع بدوی و وعهد ماقبل تاریخ سپری کرده اند، هیچ چیز انسانی نمی توان انتظار داشت".

ادامه دارد... 

 و دوره ی دیگری در راه است...

از آخرین مطلبی که در این صفحه جای داده ام پنج سال می گذرد. امید به بهبود اوضاع چه در ایران و چه در جهان جایش را به بیم و هراس نفس گیری داده است. به هر طرف نگاه می کنی آتش و دود. هم زیست بوم انسانی در خطر نابودی است و هم جوامع انسانی دستخوش از هم گسیختگی و انقراض. گویی این کم بود ویروس کرونا هم چون یکی از سواران آخرزمانی شیپور نابودی را به صدا آورده تا انسان در برابر آفریدگار صف کشد. انتقام طبیعت از انسان، انتقام سرکشی در برابر آن یا غره شدن در عقلانیتی که او را گام به گام از خاستگاه حیوانی-طبیعی خود دور کرد و نیروی غریزی بقاء خود را نیز از دست داد؟ اما نگاهی اینچنینی به آن چه که زمان-تاریخ نام گرفته نه کار من است و نه چنان قربتی با آن دارم. من بیشتر دوستدار آنم که برای پیش گویی صد سال آینده باید نگاهی به تاریخ صد سال گذشته انداخت؛ بشر هنوز آموختنی های بسیاری دارد. زمانی که پیروزمندانه انسان از سوژه بودن دست کشید و ادعا کرد می تواند کنشگرانه خود و پیرامونش را تکامل بخشد. انسانی که دیگر اسیر طبیعت نبود، امروز بیش از پیش به مقامی رسیده که می تواند طبیعت را از لوث وجود خود پاک کند؛ زمین به وجود انسان برای بقا نیازی ندارد، ولی این انسان، وجود خود را وامدار این طبیعت و بقایش در گرو پاسداری از این زیست بوم است. انسان پیشین چنان که خود را در سایش به این طبیعت از مرتبه حیوانی به مقام انسانی برکشید، امروز نیز چاره ای ندارد جز از در آشتی درآمدن با این طبیعت، که امروز تا حدی برساخته ی اوست. ظرف تحمل طبیعت لبالب از زیاده خواهی های انسان است.الگوی زیستی انسان امروزی با مقتضیات محدود این زیست بوم ناساز است. یا باید خود را با این مقتضیات دمساز کرد یا این انسان وادار است سیر قهرقرایی در پیش گیرد، آینده جهل و ظلمت بار او در آئینه ی گذشته چهره نمایی می کند. 

تا این حد... 

۱۳۹۵ دی ۵, یکشنبه

و انتخاباتی که در راه است...

بر خلاف انتظار بسیاری که اجرایی شدن برجام و لغو تحریم های اقتصادی جمهوری اسلامی از سوی عمده کشورهای غربی و احیای مناسبات اقتصادی گسترده با این کشورها را محملی برای تاثیرگذاری آن در سیاست داخلی و شکسته شدن انحصار قدرت در ایران می دانستند در روزهای اخیر با رد صلاحیت های گسترده ی نامزدهای اصلاح طلب و اعتدال گرای دو مجلس خبرگان و شورای اسلامی و سخنرانی آقای خامنه ای در جمع کارگزاران انتخابات گویی این انتظار خواست اندیشی برخاسته از عدم شناخت بافت قدرت در جمهوری اسلامی است.
این انتظار با یک محاسبه ی ساده توام بود که اراده ی سیاسی در جمهوری اسلامی تصمیم به حل و فصل مناقشات خود با غرب را گرفته است و نیل به توافق و اجرایی کردن قطعی آن نشان دهنده ی این تصمیم است و هشدارها و اعلام خطرها و پرازیت های گهگاهی از جانب طیف منتهی الیه راست چیزی نیست شل کردن سوپاپ ها برای راضی نگه داشتن خودی هاست و هیچ تاثیر در سرنوشت این سیاست ندارد، زیرا راس نظام چراغ سبز خود را مدت ها پیش از این داده است و نمی تواند به آسانی از راهی که پشت سرگذاشته بازگردد. مهم ترین مولفه ی این استدلال افزایش وزنه ی سیاسی ایران در تحولات کنونی منطقه و بحران سوریه در راس آنست، بیشتر از این نظر که با دخالت ترکیه و عربستان سعودی در این مناقشات و مطرح شدن این دو کشور در حکم قدرت های تاثیر گذار منطقه ای ایران نمی تواند دست روی دست گذاشته و با روند جاری در سیاست گذاری برای منطقه که کشورهای غربی به همراه روسیه در حال تنظیم آنند وداع کند. علاوه بر آن دوران قهر و آشتی های کودکانه که ادبیات لات واری دوران احمدی نژاد نمونه ی خاص آن بود به فرجام فاجعه بار و ننگ آلودی رسیده که نه تنها برای ایران حاصلی در بر نداشته بلکه ابعاد زیان و ضرر آن هنوز قابل رویت نیست. سویه ی دیگر این استدلال این است که این سیاست راه سرمایه گذاری های ضرور اقتصادی غرب در ایران را باز کرده و در موقعیتی که ایران نمی تواند به تنهایی و با تکیه بر بنیه ی اقتصادی خود ضرورت های نوسازی زیربنای اقتصاد ویران و بحران زده ی خود را را برآورده سازد با یاری گرفتن از این راهکار در این گستره نیز به جز سود عاید دیگری نسیب ایران نمی شود.
این ها استدلال هایی است که نمی توان به سادگی رد کرد و در هر دو مورد، گذشته از چگونگی اجرایی شدن آن تردید ناپذیرند. تنش زدایی با غرب و در منطقه سیاستی است درست که با تاخیری سی و پنج ساله روبرو است و نمی توان با آن مخالفت کرد. تلاش در راستای کشیده نشدن آتش این درگیری ها به ایران تلاشی است مقدس که به پشتیبانی تک تک ایرانی ها نیاز دارد.
اما این تنها یک روی سکه است. روی دیگر سکه روا داشتن نرمش سیاسی که در سیاست خارجی هویدا شد به سیاست داخلی، که انتخابات پیشارو می توانست در حکم محملی برای شروع آن تلقی شود.   

باد و بادبان

اگر کارزار انتخاباتی اخیر برای تعیین نامزدهای انتخاب ریاست جمهوری ایالات متحده را دنبال کرده باشیم و خواسته باشیم ورای تیترها و عنوان های جنجالی عامه پسند رسانه های بین المللی با انگشت گذاشتن بر یک نکته ی گرهی موضوع اصلی این کارزار را برجسته کنیم، به قول معروف مطلب دندان گیری نمی یابیم.
در جناح جمهوری خواهان دونالد ترامپ، بساز و بفروش میلیاردر با پرگویی های کر کننده مثل بچه بی تربیتی که بدون دعوت قبلی سر و کله اش درجشن تولد فرزند یک خانواده ی متشخص پیدا شده و با بر هم زدن برنامه خودش را  به ستاره ی این میهمانی از ما بهتران تبدیل کرده و در میان دمکرات ها  برنی سندرز، این سوسیالیست یهودی تباری که تمام وجنات و سکناتش به شاگردان مدرسه ی تالموت می ماند برای نخستین بار، حداقل در سال های اخیر گفتمانی متفاوت را وارد این کارزار کرده برجسته می شوند.
تحلیل گران واقع بین می د انند و می نویسند که آمریکا با دو بحران عمده در خارج و داخل روبرو است و چگونگی رویکرد به این بحران ها می تواند برای آینده این تنها باز مانده ی ابرقدرت سده ی گذشته سرنوشت ساز باشد. 
بحران اول بحران اقتصادی در ایالات متحده است که باوجود ثروت کلان و ظرفیت عظیم اقتصادی مبتنی بر نوآوری های سرسام آور در تما رشته های تولید و خدمات است، شکاف میان فقر و ثروت در حال ژرفش فزاینده و نگرانی آوری است و این بحران  در بافت و ترکیب اجتماعی این کشور بازتاب یافته و به ناپدید شدن تدریجی اقشار میانی انجامیده است، اقشاری که محصول دهه های رشد اقتصادی و سرمایه ی ثبات سیاسی و اجتماعی و به یک معنای تمام غرور جهانی است کشور بود. در این نوشته ی کوتاه مجالی برای ارجاع به داده های آماری نیست و از آن در می گذرم.
بحران دوم بحران تعریف جایگاه آمریکا در سیاست جهانی است. با کمی آشنایی به آمریکای حداقل 150 سال اخیر می توان مشاهده کرد که سیاست های مداخله گرانه و انزواگرانه، که به گونه های متفاوتی هم رخ نموده اند، به تناوب جای خود را به دیگری داده است. اما با گسترش و ژرفش فرایند جهانی شدن و افزوده شدن تهدیدها و خطرات در جهان، امری که واقعیت عینی دارد و تک علتی نیست، از جمله رشد جمعیت و تغییرات زیست محیطی، بازتعریف نقش ایالات متحده در این معادله از اهمیت برجسته ای برخوردار می شود. آمریکا تنها ابر قدرت باقی مانده از دوران جنگ سرد است و هنوز توان اقتصادی، مالی و نظامی ماندن در این جایگاه را دارد. سئوال این است که تا کی و چگونه می توان این جایگاه انحصاری را حفظ کرد؟
واقعیت این است که ایالات متحده در برابر تهدیدهای جدی قرار گرفته است، هم بازی های سابق او یعنی چین و روسیه (بر ویرانه های اتحاد شوروی) آماده ی پذیرش نقش بلامنازع آمریکا نیستند و هیچ چیزی را در راستای به چالش کشیدن آن فروگذار نمی کنند. این چالش در گستره های گوناگونی مشاهده می شود که می توان در مورد سوریه حاد بودن آن را نشان داد.
جنگ سرد رقابت سیستم در چرچوب از پیش تعیین شده ای بود که هر کدام از طرفین به خط قرمز های طرف مقابل واقف بودند، بهترین نمونه ی ملموس آن را می توان در رپورتاژهای خبری از روزهای برپایی دیوار برلن مشاهده کرد که تانک های آمریکایی مستقر در برلن غربی با سروصدار بسیار به سوی مرز می تاختتند و با رسیدن به خط مرزی چنار بر ترمز می کوبیدند که دماغه ی تانک ها به هوا می رفت. اما اکنون روسیه حداقل در دو سال اخیر سیاست خارجی آگاهانه تری را دنبال می کند و از بحران اوکرائین به این سو آن را عملا به منصه ی ظهور رسانده است. در مورد سوریه که تنها بازمانده ی متحدین روسیه در خاورمیانه است و دارای پایگاه نظامی در یکی از بنادر (لاذقیه) این کشور است، ورود روسیه به این جنگ در حمایت از حکومت بشار الاسد تمام نقشه های غرب و بویژه آمریکایی ها را به هم ریخت. سرنوشت معمر القذافی درس عبرتی بود برای روسیه که حتی المقدور به هر علتی خود را از این مناقشات عقب می کشید. 

۱۳۹۴ تیر ۱۵, دوشنبه

روزهای حاد مباحث نهایی توافق های هسته ای که از این طرف و آن طرف با تفسیرهای متفاوت و گاه با پیش گویی های متناقض همراه می شود به پایان خواهد رسید و به هر تقدیر اگر توافقی صورت گیرد و یا این همه وقت و انرژی با عدم توافق در مباحثی حاشیه ای تلف شود شرایط جدیدی برای سیاست در ایران جمهوری اسلامی ایجاد خواهد شد. با در پیش بودن انتخابات مجلس شورای اسلامی و خبرگان رهبری معلوم است که نتیجه ی این مذاکرات دارای چه اهمیت فزاینده ای حداقل در میان مدت خواهد بود و شعاع تاثیرگذاری آن بر این رویدادها تا چه اندازه وسیع و گسترده خواهد شد.
اما این ها موضوع بحث امروز من نیست. همزمانی مرحله ی نهایی گفتگوهای هسته ای 1+5 با ایران و رویدادهای حول و حوش قروض خارجی یونان و رفراندومی که  امروز برگزار می شود تا مردم یونان درباره ی گام های بعدی مذارکات دولت این کشور با اتحادیه اروپا تصمیم گیری کنند مرا به این فکر واداشت که چند نکته را که در همین رابطه به ذهنم خطور کرده با خوانندگانم درمیان بگذارم.
سوای اینکه  یک شهروند ایرانی چه رویکردی نسبت به حاکمیت جمهوری اسلامی و سیاست های روز و یا دراز مدت آن داشته باشد و یا یک یونانی نوع عملکرد دولت چپ گرای در حال گفتگو با نمایندگان اروپا و صندوق بین المللی پول درباره ی قروض خارجی این کشور، که خود هیچ سهمی در انباشت و سرریز آن نداشته بپسندد و یا مخالف آن باشد، شهروندان هر دو کشور باید در یک موضوع اتفاق نظر داشته باشند و آن عمل برپایه اراده خود بنیاد ملی است. به این موضوع بر خواهم گشت.
مسئله ی دیگر نحوه بر خورد طرف سوم است که من دانسته و با در نظر گرفتن اختلاف نظرها و برخوردها بلوک وار از آن یاد می کنم.
ایرانی ها در یک دوراهی سرنوشت سازی قرار گرفته اند که به هر تقدیر گریزی از آن نیست. یا اکنون با طرف های مذاکره ی خود به توافق، هر چند مقطعی خواهند رسید یا با شکست این مذاکرات گزینه های کاملا متفاوتی که می تواند عواقب ناخوشایندی برای طرف ایرانی داشته باشد دوباره ارجحیت خواهد یافت. اینکه توافق خوب یا بدی در راه ایران است، هنوز مشخص کننده این نیست که این توافق ها برای چه کسی خوب و به زیان چه سیاستی است. اینکه هم اکنون مسلم است این است که جمهوری اسلامی با سیاست هایی که در بیت رهبری طراحی و به دست دولت های دهم و یازدهم به مرحله اجرا گذاشته شده وارد بن بستی شده که خروج از آن بناچار یا پذیرش یک توافق "بد" است و یا اینکه زدن به سیم آخر و افتادن در دور نوینی از رادیکالیسم و افراطی گری توخالی که مضمون آن بدترین نوع لفاظی های "انقلابی" در ظاهر و تشدید بی چون و چرای فساد و ارتشایی که بی آن هم بی داد می کند. این همه بدین خاطر است که هنوز در ایران نه در میان دولتمردان حاضر در صحنه ی سیاست و نه برای مردمی که پشت "بَنُر"های حق مسلم ماست سینه می زنند واضح و مبرهن است که مقصد ما کجا است. آیا تامین اقتدار ایران و یا حضور یک ایران مقتدر در منطقه بر اساس کدام طرح استراتژیک قابل دست رسی است. امید بستن به تبدیل ایران به یک قدرت هسته ای، اگرچه این "هسته ای" نظامی هم نباشد، و تیشه زدن به ریشه ی هرچیزی که می توانست به طور عینی منبع و خاستگاه این اقتدار باشد سیاستی بود خودخاسته که بزرگ ترین منبع و تکیه گاه اقتدار ایران را قربانی این تخیلات کودکانه و بلندپروازی های برخاسته از اذهانی بیمار کرده است. این مانورهای طرف ایرانی که برخاسته از عدم شناخت دقیق جایگاه خود در منطقه و در جهان است و اکنون آشکارا با بن بست روبرو شده بویژه در ده سال اخیر بیشترین هزینه ها را برای به دست آوردن کم ترین موفقیت ها داده است. و اکنون که گویا مشکل گشایی از آسمان نزول کرده و مذاکراتی که نتیجه ی آن "برد" هر دو طرف است به مرحله ی نهایی خود رسیده، هنوز کسی نیست که برای مردم ایران توضیح دهد این چه اختلافی بود که کشور را به ورطه ی یک جنگ دیگر خانمانسوز نزدیک کرده بود و آیا ارزش آن را داشت که برای به کرسی نشاندن آن چه که حق مسلم ایران اعلام شده حال و آینده چند نسل از ساکنین این مرز و بوم را به مخاطره انداخت؟
تا حال سخن تنها بر سر ایران بود، اما یونان نیز این روزها با یک انتخاب تاریخی روبرو است؛ یا در اتحادیه اروپا می ماند و واحد پولی آن را با تمام مزیت ها و مضار آن می پذیرد یا نه یک نقطه را برای حرکت آتی جامعه بازتعریف کرده و با مشارکت مردم و با شفافیت کامل نقشه ی راه حرکت آتی را طرح ریزی خواهد کرد. این گزینه را دولتی دربرابر مردم قرار داده که خود هیچ نقشی در گیر دادن لکوموتیو کهنه و تقریبا از کارافتاده ی اقتصاد این کشور در لجن زار ارتشاء و فساد و شکافته شدن سقف اروپایی دیون خارجی اش نداشته و تنها به این منظور رای اعتماد مردم را گرفته که راهی برای خروج از آن بیابد و با طرف های خود به یک توافق اولیه برای لگام زدن به بحران افسار گسیخته ی دستخوش این اقتصاد بیمار دست یابد.
آنهایی که رسانه های عمومی اروپا را دنبال کرده اند و در موضع گیری های دولت مردان و مسئولان اتحادیه ی اروپا دقت کرده اند شاهدند که چه هیستری دیوانه کننده و روانفرسای ضدیونانی به کار افتاد تا مردم یونان را از یک مجال بازگشت به خود و لحظه ای تأمل برای نگریستن به مغاکی که  در ورطه ی آن ایستاده اند بازدارند. اسلوب رفتاری "اروپایی" زهر چشم گرفتن نه از یونان، آن ها به خوبی دریافته اند که کجای کارند، بلکه از دیگرانی است که در آینده ی نزدیک در موقعیت مشابهی قرار خواهند گرفت و چندین کشور نامزد دریافت مشتمال اروپایی اند.
و اکنون بازگردیم به طرف سوم، طرفی که نه آن را می توان در سیمای یک شخصیت، نه در قامت یک کشور و نه در ردای یک نهاد تعریف کرد. این طرف سوم سیاست برخاسته از قدرت طلبی سلطه جویانه است، ذره ای در سمت گیری های خود به خطا نمی رود، در برآمدهایش عمق تفرعن وتبختر پیروزمندانه ای را به نمایش می گذارد که ظاهرا منسوخ شده پنداشته می شد.
اتحادیه اروپا یک موجود شگفت آوری است که طول و عرض آن هیچ تناسبی با هم ندارند. از ادعای یکدست کردن سطح راندمان اقتصادی و گسترش دمکراسی سیاسی به همه ی کشورهای عضو تنها چیزی که باقی مانده هدف تثبیت هژمونی چند کشوری است که هنوز از وضعیت اقتصادی مستحکمی برخوردارند. اتحادیه اروپا تحقق گلوبالیزاسیون در مقیاس کوچک تر و ادعای به دست دادن الگوی نمونه ای برای آن است. اما از ادعا تا واقعیت فرسنگ ها راه است. راهی که به هیچ وجه به مقصد نخواهد رسید. کشورهای توسعه یافته و پیشرفته ی اقتصادی اروپا و در راس آن آلمان و فرانسه و در چارچوب دیگری بریتانیا
برای مستحکم تر کردن جا پای خود در رقابت های جهانی با آمریکا و چین حوزه ای را برای خود ذخیره کرده اند که بتوانند در مقیاس بزرگ تری با این غول های اقتصادی رقابت کنند. افول یونان پاره شدن ضعیف ترین بند زنجیر است و حلقه های دیگری نیز در صف ایستاده اند تا یکی پس از دیگری پا جاپای یونان بگذارند. اویرویی که برای یک اقتصاد قوی طراحی شده به کشورهایی تحمیل شده است که از توان اقتصادی بسیار نازل تری برخورداند و توان تحمیل مستمر سیاست های ریاضت اقتصادی را ندارند. اویرو واحد پولی مشترک برای مقابله با تسلط جهانی دلار است، یونان و اسلواک و ایرلند و پرتغال را چه به رقابت های این چنانی!
  

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

با سارتر به خطا رفتن بهتر است از با کامو به جانب حق بودن...

 
این عبارت تاریخی را پشت سر خود دارد و گویا پایانی هم برایش متصور نیست. همانگونه که تاریخ بازتکرار یک نمایش بی پایان است، چهره هایی نیز که در این نمایش یکی بعد از دیگری به صحنه می آیند و نقش آفرینی می کنند گویا ذواتی همگونند که پشت ماسک های گوناگون پنهان شده اند. اگر همین آلبر کامو، که این روزها دنیا صد سالگی تولدش را یاد کرد و دوست دیرینه اش ژان پل سارتر را در نظر بگیریم و و از زمین و زمانه شان دور کنیم و به شهرها و دیارهای بیگانه برای این دو منتقل کنیم چه بسا نام های بسیاری را می توان برایشان یافت. نه به جلا و نام آوری این دو، ولی با سرنوشت هایی مشابه و عبرت انگیز!
 
ژان پل سارتر پس از شنیدن خبر مرگ آلبر کامو گفته بود "با کامو در اشتباه بودن بهتر است از با سارتر جانب حق را داشتن". این گزاره سارتر بیان سوگِ مرگ دوست دیرینه ی از دست رفته ای بود که زمانه کدورتی نازدودنی میان  آن دو نشانده بود و گویی تقدیر این زمانه ی پر تلاطم می بایست چنین باشد که مرگ نقطه ی پایانی بر این کدورت ناخواسته بگذارد.
 
آلبر کامو کنش اجتماعی اش را در مقام یک نویسنده، که زندگی اش را در سیمای یک "عصیان گر" در سرزمینی "بیگانه" در زمانه ی "طاعون" زده به تصویر می کشد و دم آخر زندگی را به "افسانه سیزیف" تشبیه می کند که از او یک "انسان طاغی" می سازد آغاز می کند و سر آخر به جایی می رسد که جایزه نوبل ادبیات را از آن خود می کند. "جوانک سیاه چرده ی خیابانی الجزایری" نامی بود که سارتر(از پذیرفتن جایزه ادبیات نوبل سر باز زد) و حلقه ی روشنفکری پیرامون او بر آلبر کامو گذاشته بودند. و این زمانی بود که هنوز خجلت زده نای بر آوردن صدایی از خود در این حلقه نداشت. اما چیزی نگذشت که همین "جوانک" یقه ی "مرلو پونتی"(دوست نزدیک سارتر و یکی از مطرح ترین فیلسوفان چپ گرای فرانسه) را دو دستی بچسبد و او را متهم به حمایت از استالین کند. این هنوز از نخستین جوانه های چرخش صد و هشتاد درجه ای بود که آلبر کامو در زندگی خود به سر انجام رساند. از مبارز خیابانی در کنار استقلال طلبان الجزایری، عضویت کوتاه مدت در حزب کمونیست فرانسه، شرکت فعال در نهضت مقاومت فرانسه، که سارتر او را در این مبارزه پیش کسوت و نمونه ی خود می خواند تا فاصله گرفتن تدریجی از آن و نقل مکان به کمپی که "کنگره رهایی فرهنگی"(تلاش های سیا در دوران جنگ سرد برای بسیج هنرمندان و روشنفکران علیه بلوک شرق) را ترتیب می داد و سر آخر ایستادن تمام قد در برابر جنبش استقلال طلبانه الجزایر، آنهم در دوران خونبار آن.
هنوز می   توان  بسیار هم درباره ی کامو و هم  سارتر و تاثیرپذیری و تاثیرگذاری شان در زمانه ای که زیستند نوشت و دراین باره فلسفه بافی کرد که "اگر کامو زنده می ماند"... اما به تاسی از سارتر باید گفت که واقعیت هستی آن چیزی است که ما با آن امروز روبرو هستیم؛ سارتر تا به آخربه موثر بودن  تلاش  برای  دگرگونی  آن متعهد ماند و  کامو پیام آور عبث بودن چنین تلاشی شد و چنین بود که ...
با سارتر به راه خطا رفتن بهتر است از با کامو حق به جانب بودن...