به راستی بی بی سی بمناسبت هفتاد سالگی بنیانگذاری حزب توده ایران فستیوالی برپا کرده است. انتظار نمی رفت بنگاه سخن پراکنی دولتی انگلستان در یادبود این روز چنین گل بکارد. انگلیس در دو بزنگاه تاریخی در ایران معاصر سنگ تمام گذاشته بود. کودتای بیست و هشت مرداد 32 و ماجرای ساختگی کوزیچکین که به دستگیری های سال 61 انجامید. این فقط به حزب توده ایران مربوط می شود. تاریخ معاصر ایران خاطرات دیگری از این مهد تمدن و دمکراسی در حافظه ی خود ضبط کرده است.
همه چیز از برنامه ی چهل و پنج دقیقه ای آغاز شد و اکنون با چند ده مقاله تکمیل شده است. و هنوز هم ادامه دارد. من کمابیش تمام این مقالات را خوانده و یا از نظر گذرانده ام. ایکاش بسیاری از این نویسندگان از جدیت بی بی سی بهره ای می بردند و وقت بیشتری را صرف نگاشتن مقاله هایشان می کردند.
من در اینجا بنای آن را ندارم که به یک یک این مقالات اشاراتی داشته باشم. بنظر من مسئله سازترین مقاله ی این مجموعه ، مقاله ای است که بنظر عامه ی خوانندگانی که من از آنها درباره اش پرسیده ام و همواره این پاسخ را شنیده ام که مقاله ی نسبتا منصفانه ای بوده، مقاله ی آقای نیکفر است به نام "سختی قضاوت درباره حزب توده ایران".
در نگاه اول هم این مقاله از آنجایی منصفانه بنظر می رسد که سعی کرده درباره ی حزب در بستر تاریخی خود داوری کند، هم درسطح ملی و هم بین المللی. او بدرستی می نویسد که درباره ی تاریخ نمیتوان به "داوری های همسان" رسید و برای همین هم به جای رسیدن به نتیجه های مشترک باید بر سر ضرورت بحث به توافق رسید.اما موضوع اینجاست که آقای نیکفر خود در جای جای این مقاله داوری ها و احکامی را صادر کرده است، که معلوم نیست نتیجه ی کدام بحث است. برای نمونه او بسادگی و چنانکه پیداست در برابر اتهامی از این دست که "حزب توده ساخته و پرداخته ی بیگانگان" است و "عامل بیگانه" و "عامل سیاست خارجی اتحاد شوروی"، که در مقاله های بی بی سی نمونه های آن به فراوانی به چشم می خورد، خود در دفاع از حزب و رد این اتهامات، نکته ی دیگری بر آن می افزاید، که نه فقط دامنگیر حزب توده در ایران، بلکه شامل حال یک جنبش جهانی است. او می نویسد " حزب توده اگر عامل روس ها بوده، به دلیل ایدئولوژی خود چنین بوده است". اگر چه او بلافاصله به نسبی کردن این حکم می پردازد تا از زهر آن بکاهد.
اما مسئله سازترین فراز این نوشته جایی است که می نویسد:"قرنی که در انتظار گودو سپری شد". و اینکه:"این انتظاری بیهوده بود". و از آنجایی که گویا دو قلب در سینه ی آقای نیکفر می تپد باز در اینجا می نویسد:"اما انگیزه...درست و بحق بود" و اینکه "انگیختاری عقلانی بود که به خودی خود برساخته ی هیچ نیرنگی نبود و ...". آقای نیکفر با حسرت و مایوس از یک شکست تاریخی است که می نویسد:" و در همان وجود قرن بیستمی خود نیز امکان تفکر بازتابی را داشت، یعنی امکان تبدیل شدن به اندیشه ای که در خود بازبتابد، بر اندیشه بیندیشد، از موقعیت فراتر رود، آن را بسنجد، نقد کند، ساختارها را کشف کند و در آنها نقب هایی بزند برای خروج و رهایی". می گویم مایوس بی آنکه نویسنده را خواسته باشم با صفت هایی موصوف کنم که در اینجا جایش بود. اینجاست که تمثیل "انتظار گودو" معنا پیدا می کند. بکت در نمایش های خود بویژه "در انتظار گودو" و "بازی آخر" در صف سرشناس ترین نمایندگان یک ژانرادبی قرار گرفت.اگرچه توصیف بکت از پوچی و عبث زندگی، که در هیبت دو شخصیت اصلی نمایش، استراگون و ولادیمیر بخوبی نقش بسته و تصویری کاملا واقع گرایانه از مصائب زندگی انسانی و بن بستی که شخصیت انسان در هم کوفته شده و بی پناه در آن قرار دارد بدست می دهد اما آیا می تواند در حکم نمادی برای آنچه که گذشت مورد استفاده و یا حتی سوء استفاده قرار گیرد؟ اول و آخر "درانتظار گودوی" بکت شرح ناتوانی انسان است. استراگون که بر دیواری کوتاه نشسته و از پوشیدن کفش خود در می ماند می گوید "چیزی نمیشود کرد". و هنگامی که از آمدن گودو در پایان داستان مایوس می شوند و عزم رفتن از محل قرار خود، که نمی دانند کی و کجا بوده و فقط نشانه هایی مبهم از آن در ذهن در هم ریخته و آشوب زده ای دارند، می کنند استراگون روی به ولادیمیر می کند و می گوید: اگر فردا آمدیم با خودمان یک طناب می آوریم" و ولادیمیر پاسخ می دهد:" و اگر او نیامد خودمان را در همینجا آویزان می کنیم". آیا اینست درسی که می توان از "در انتظار گودو" آموخت؟ در نوبت بعدی خودمان دست بکار خودکشی خواهیم شد؟ رویکرد بکت، کامو و سارتر به انسانی است که اسیر مناسبات در هم پیچیده ای است که بقول بکت در همین نمایش نمی تواند شلوارش را بالا بکشد، یا نمی داند که شلوارش به پایش افتاده."می گویی شلوارم را پائین بکشم یا بالا؟".پیام آنها به انسانی که مستحق آزادی است، طغیان در برابر این مناسبات است، اما از نوشته ی آقای نیکفر چنین مستفاد می شود که تمام مبارزات یک قرن چیزی نبوده جز "در انتظار گودو". استراگون و ولادیمیر انتظار زیادی از آمدن گودو نداشتند، آنها امیدوار بودند که با آمدن گودو شکم گرسنه را سیر و جای گرم و نرمی برای خواب پیدا کنند. مدینه ی فاضله ی گرسنگان همین اندازه ، بقول فیلسوفان "گیتیایی" است. آیا شما می خواهید آنها را از همین اوتوپیا، تخیل خورد و خوراک و پوشاک هم محروم کنید؟ بکت در آخر این نمایش از زبان استراگون می پرسد:"اگر آمد چی" و ولادیمیر پاسخ می دهد:"خوب نجات یافته ایم"!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر